هفت خوان رستم!

2 دیدگاه‌ها

اين مطلب رو يكي از دوستاي همشهري فرستاده. از زحمت سورناي عزيز بابت اين متن زيبا متشكرم

____________________________________



خیلی
عجله دارم،مرتب گوشیم زنگ می خوره،جرأت برداشتن ندارم،خودم میدونم وقتی یک
ربع دیر کردم و چند نفر لنگ اومدن من شدن ممکنه پشت تلفن چیا بارم کنن
واسه همین چن تا نفس عمیق میکشم و به خودم دلگرمی میدم که نگران نباش الان
می رسی!

به
میدون خیام می رسم و تاکسی میاد تو سعدی شمالی،ناخودآگاه لبخند میزنم اما
دیری نمی گذره که لبخنده کوفتم میشه!!تاکسی چند متر اونورتر می ایسته و
میگه آخرشه!!

-آخه جرا؟؟؟پس چرا تا ته خیابون نمی رین؟؟اینجوری که باید یه تاکسی دیگه بگیرم؟؟

راننده
که پیرمرد عصبی و بی دندونی هست و درست متوجه نمی شم چی میگه حالیم میکنه
که چون صف تاکسی های خطی خیلی درازه و اون ته صفه باید مسافرا رو اینجا
پیاده کنه!!!

جل الخالق!

حوصله
کل کل ندارم،دیرمم شده،کلی راه هم باید پیاده گز کنم،خب مجبور میشم تقریبا
بدوم،چون با اون شلوغی وسط شهر آژانس و دربستی هم جواب نمیده،پیاده روهای
باریک اون راسته پر از خاک و نخاله‌ی ساختمون هست،یه راه باریک حدودا بیست
سانتی ازش بازه که خودش غنیمته!!با احتیاط طوری راه میرم که نه خاکی بشم
نه بیفتم وخدایی نکرده باعث شادی ملت نشم!مثل قهرمانهای دو ماراتن دارم از
تو پیاده رو جلو میرم که یهو زیر پام تقی صدا میده و یه عالمه آب و گل و
لجن می پاشه رو کفشهام!!هنر موزاییکهای لق پیاده رو و آب پاشی هر روز
مغازه دارها!! صحنه‌ی فضاحت باریه،دلم میخواد گریه کنم،به سختی جلوی
خودمو میگیرم و سعی میکنم به چیزای خوب فکر کنم که زن جوونی محکم بهم تنه
میزنه!!عوض عذرخواهی چشاشو تنگ میکنه و با لحن سوزناکی منو به روح اجدادم
قسم میده که کمکش کنم!!

من نمی دونم با اون قد رشید و چشم و ابروی مشکی و سرو وضع مرتبش چه کمکی باید بهش بکنم اینه که مثل
فشنگ درمیرم از دستش،یهو یه سکانس از فیلم کلبه‌ی وحشت میاد جلوی
چشمم،پسری با یه پای لخت و لنگ!!پایی که قد یه نی لاغره و انگار سوخته!!!اگه عاشق تریلر و فیلمهای وحشتناک هستید باید بگم صحنه‌ی محشریه،اما من حالم بشدت خراب میشه،چشمامو
می بندم و باز میگم بیخیال،البته فوری چشامو باز میکنم چون با اون ازدحام
جمعیت و سد معبر مغازه ها و این اواخر قربونش برم اون سطل آشغالهای غول
پیکر که کنار پیاده رو تنگ و باریک گذاشتن هر لحظه امکان رخ دادن تصادف
بیشتر میشه.

دارم به مقصدم میرسم سرکوچه دو سه تا مرغ و خروس به احترامم از جا بلند میشن،خب بهر حال بچهی کوچه‌ی اداره راه هستن،خیلی بامرامن!!!

این
کوچه پیاده رو درست و حسابی که نداره هیچ،عرضشم اونقد باریک هست که فقط
اندازه‌ی همون مرغ و خروسها و مالخرها جا داره،دیگه به ماشین و آدم قد
نمیده،البته اگه جایی برای عبور پیدا کردی باید مرد و مردونه پاچه‌هاتو
بدی بالا که تو گل و آبی که وسط کوچه همیشه جاری هست غرق نشی،و اگر هم
خانوم باشید که بهتره دست از پا خطا نکنید!

چیزی
به خط پایان نمونده…بالاخره از کنار قفس مرغ عشقها که خدایی تنها صفای
این کوچه هستن میگذرم و میرم داخل ساختمون،جایی که باید کلی جواب پس بدم
که چرا این همه دیر کردم!!

________________________

و اين داستان بي شك همچنان ادامه دارد ….



  1. ... گفت:

    به به…
    یادش به خیر از اخرین باری که مشکلات شهری رو بیان میکردید دهه ها گذشته….
    به عنوان شروع مجدد قابل قبوله اما….
    بهتر از این ها بودی گمنام جان….
    موفق باشی

  2. سورنا گفت:

    یا لطیف!

    سلام بر برادر عزیز گمنام که مثل همیشه در تلاش برای برداشتن گامی برای این شهر مظلومه…

    برقرار باشبد.

    ممنون از لطفتون.

پاسخ دادن به ... لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *